اوووووونروووووز!
نمیدونم چی داشتیم که ول بودیم...آهان...کتبی داده بودیم ول بودیم!
مدرسه ما فقط پیش دانشگاهی و اول داره...و این خودش آخر شکنجه است!
خلاصه...طبق معمول نشستیم جلوی سالون مطالعه ولوم رو بردیم بالا شروع کردیم خندیدن و جیغ و داد کردن...
اولش خانوم شفیعی اومد گفت آروم بعد خانوم کاف!
و دفعه بعـــــــــــــــــــــــد...
دیدیم داره نزدیک میشه...
فهمیدیم قصد داره شل و پلمون کنه...
خیلی با ابهت نشستیم...بهش نگاه کردیم...
اومد رو به رومون...
_ نزدیک به نود روز به کنکور نود مانده و همه بچه هایی که در این سالن هستند نیازمند تمرکز هستند...شما با سر و صداهاتان دارید با آینده ای بچه ها بازی میکنید...
سلال در گوشم گفت: به جون تو از روزنامه حفظ کرده!
بقیه شو یادم نیس چون داشتم از خنده روده بر میشدم....البته تو دلم...تا رفت چهار تایی باهم زدیم زیر خنده!...برگشت یه نگاه عاقل اندر سفیه کردو رفت!
از اون به بعد هر کدوم از پیش دانشگاهی ها که جلومون گارد میگیره بهش میگیم: چیه؟! دوباره با آینده تون بازی شده؟!؟!؟؟!!؟