سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نچ

 

 

آرشیو مطالب
صفحه نخست
بهمن 89
اسفند 89
اردیبهشت 90
خرداد 90

 

 دوستان
فاطمه
سلاله
داداش محمد

 

 امکانات جانبی
RSS 2.0  

بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 11640

 

زیستانه!

ســــــــــلام!

حال ...؟! احوال...؟!...اصلا مهم نیست!

خوب امروز تست زیست دادیم!

هیچی نخونده بودیم  من و فاطمه وسلاله...اومدیم مدرسه شروع به خوندن کردیم!

نگارم خونده بود بروز نمیداد!...اصلا از قیافه اش معلوم بود...یه ذره سایز گوشاش بیشتر شده بود!

هی بهش میگم بچه انقدر خرنرن که خودتم خر شی..نمیفهمه که!

نتایج:

من : 76 درصد( من هر هفتا فصلو تو مدرسه خوندم)

سلاله : 56 درصد ( فکر کنم چهارتا فصلو خوند)

فاطمه : 100درصد( دوتا فصل )

نگار : 100درصد( هیچی..این بچه اصلا خرزدن تو کارش نیست!) 

خوب زنگ بعد...ریاضی داشتیم!

هی حرف زدیم سر کلاسش ...آخرشم دوتا تیکه بارمون کرد که دیگه عادت کردیم!http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/godfathersmily.gif

بعدم رفتیم آزمایشگاه!..آزمایشگاه فیزیک!

واقعا اعصاب خورد کن بود...حالمون به هم خورد..!

مچ گیری کردیم تو آزمایشگاه...

دوتا از این شوکولاتهای خانوم مدیر داشتن شماره تلفن مینوشتن رو میزای آزمایشگاه برای پسرا...

با چشم پرسیدم چی کار میکنید؟!

با دهن جواب دادن: شماره مزاحممونه...داریم شمارشو میذاریم اینجا...

ما هم مثلا باور کردیم!

بعد رفتیم شمارشونو از رو میز برداشتیم...قرار شد نگار سر کارشون بزاره...

فردا داریم زنگ ورزش میریم پارک!

چهارشنبه اردو

13 اردیبهشت هم محلات و...

 

 

 

 

 


جمعه 90/3/27 | پیام های دیگران ()

 
 

کنکورانه!

اوووووونروووووز!

نمیدونم چی داشتیم که ول بودیم...آهان...کتبی داده بودیم ول بودیم!

مدرسه ما فقط پیش دانشگاهی و اول داره...و این خودش آخر شکنجه است!

خلاصه...طبق معمول نشستیم جلوی سالون مطالعه ولوم رو بردیم بالا شروع کردیم خندیدن و جیغ و داد کردن...

اولش خانوم شفیعی اومد گفت آروم بعد خانوم کاف!

و دفعه بعـــــــــــــــــــــــد...

دیدیم داره نزدیک میشه...

فهمیدیم قصد داره شل و پلمون کنه...

خیلی با ابهت نشستیم...بهش نگاه کردیم...

اومد رو به رومون...

_ نزدیک به نود روز به کنکور نود مانده و همه بچه هایی که در این سالن هستند نیازمند تمرکز هستند...شما با سر و صداهاتان دارید با آینده ای بچه ها بازی میکنید...

سلال در گوشم گفت: به جون تو از روزنامه حفظ کرده!

بقیه شو یادم نیس چون داشتم از خنده روده بر میشدم....البته تو دلم...تا رفت چهار تایی باهم زدیم زیر خنده!...برگشت یه نگاه عاقل اندر سفیه کردو رفت!

از اون به بعد هر کدوم از پیش دانشگاهی ها که جلومون گارد میگیره بهش میگیم: چیه؟! دوباره با آینده تون بازی شده؟!؟!؟؟!!؟

 


چهارشنبه 90/3/25 | پیام های دیگران ()

 
 

مطالعاتانه!

دیروووووز!...

این فاطمه خانوم...ریفیق شفیق ما...قدم رنجه فرمودن اومدن اینجا!...

وه!!!...

عجب واقعه خوش یمنی!!!

از موقعی که این سرکار خانوم فاطمه قدم رو تخم چشم ما گذاشتن( جدا از اینکه دیگه چشمون نمیبینه) لینک نظراتمون هم به کلی فرت شده!...نه که خیلی نظر میدن...دارم شرمنده میشم!!!


امروووووز!...

اول امتحان ریاضی دادیم...بعد هم به مقدار لازم فحش به خواهر مدادر معلم ریاضی!

زنگ بعد......چی داشتیم؟!!!!...یادم نمیاد!!!!!!!!!!!!!!....

مـــــــــــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــــــــان...من نمیخوام آلزایمر بگیرم!!!!

یادم اومـــــــــــــــــــد!!!!

شیمی داشتیم!

در نهایت بی حوصلگی گذشت!...اصلا خوب نبود...

زنگ بعدرو عشق است!!!

مطالعات با مخلفات!!

یکی از بچه های خنگ و خلمون(البت نه از ما چهار تا)...رفت رو سن گفت:

اوهوم..

اوهوم...

صدا میاد؟!

خوب...باید یه سری مسائل روشن شه(البت هنوز معلم نیومده بود)..

ببینیـــــــــــد...ماها درس نخوندیم!...

بهش(ش:معلم) بگیم نپرسه!...هیچ کس هم نباید ساز مخالف بزنه مفهومه؟!

موافقت شد!

یکی از این بچه های بیمزه...رفت رو تخته نوشت:

صندلی داغ!

سوالات خودرا به شماره 300090 ارسال کنید!

بعد جناب الف اومدن کلاســـــــــــــــــــ !

تا اومد شروع کنه...http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/godfathersmily.gif

گفتیم آقا الف...ما نخوندیم...کتبی ریاضی داشتیم!!!!!

داش درس میداد...گفتیم:آقا الـــــــــــــــف!!

گفت بـــــــــله

- زنجیر منو بافتی...اوه اشتباه شد!

گفتیم آقا حسش نیست!...حداقل این خانوم قاف رو بفرست بالا حال کنیم...بحث سیاسی راه میندازه جیغ و داد میکنیم!

گفت : نـــــــــه!

گفتیم صندلی داغ!

گفت چشم!

گفتیم اول شما

گفت چشم

گفتیم بشین رو نیمکت اون بالا

گفت:نه!

گفتیم برو بشین

گفت:نه!

گفتیم برو بشین

گفت:نه!

گفتیم برو بشین

گفت:نه!

گفتیم برو...وگرنه میایم صندلیتو داغ میکنیما...برو بشین

گفت:نه!

گفتیم:به درک!

یه سری سوال مسخره پرسیدن...مسخره جواب گرفتن!

خود آقا الفه یه نفرو صدا کرد!...

ازش هرچی میپرسید جواب میاد

عشق...

دوستت دارم...

غروب آفتاب...

گل سرخ...

"         "(اسم آدم)

ته همه حرفارم میکشید...

بعد خانوم قاف رو صدا کرد:

جوابها:

ظهور!

موعود!

حضرت فاطمه!

یه شعرم خوند...قشنگ بود...

اگر باد از رو چهرت نقاب رو برداره...جلوه صورتت روی حضرت یوسف رو کم میکنه...یه چی تو همین مایه ها!

بــــــــــــــــــــــــعد!
ســــــــــــــــــــــلالــــــــــــــــــــــــــــ...رفت رو سن!
پوکوند!
حال داد بهمون!
آقا گقت:
عشق..جواب داد:مزخرف
خوشبختی
-مزخرف
آرامش
- پول
مرگ
- آزادی
یهو صداشون در اومد که دروغ میگی...سلاله خیلی رلکس جواب داد: برای ما مومنا آزادیه...اشاهر به خودش و ما سه تا!( همه فکر میکنن ما سه تا کافریم...نمیدونم چرا!!...سروضعمون مثل همس...فقط یه کم شادیم!)ایـــــــــــــــــــول سلاله...ایـــــــــــــــــــــــول!
این فریاد ماسه تا بود!
رفت اون بالارو پوکوند اومد پایین!
بعدش یه انتر برقی رو فرسناد بالا!!!...الف رو میگم!
رفته بالا میگه من از این چهار تا بدم میاد...ماهم گفتیم ما بیشتر!
الف: اگر قرار باشه باهاشون تویه اتاق باشی چی؟!
گفت نمیتوونم!
ما گفتیم
این تو هر اتاقی باشه ماتا سه فرسخیش پیدا نمیشم!



زنگ خورد نفهمیدیم!
به دختره اومد کلکسیون دندون!...بانمایش کامل دندونا گفت آقا زنگ خورده!
آقا هم گفت: بیمزه ترین دختر دنیاس این!!!

 


سه شنبه 90/3/24 | پیام های دیگران ()

 
 

لعنتنامه

چرا همه واسه مصلحت من تصمیم میگیرن؟؟؟؟!!!

خسته شدم به خدااا....

دلم میخواد نفر بعدی من باشم؛.....ملت دعا کنید من نفر بعد باشم!

هی رفیق بیا دنبالم...باتوام!

بیا بریم از اینجا...تو از اینجا منو ببر بقیه اش باخودم...خودم واسه تو قبرم یه فکری میکنم...تو بیا!

میدونم ثواب هیچی ندارم و گناه زیاد ..ولی حداقل زیادترش نمیکنم....بیا...

هـــــــــــــــی!...کجایی؟؟!

بفهم من میخوام برگردم!

خسته شدم ..

لعنت به من و زندگیم!

 

 


شنبه 90/3/14 | پیام های دیگران ()

 
 

شکرانه

امروز..شاید بشه گفت بدترین و بهترین روز عمرم بود...!

بدترین به خاطر یک کار!

و بهترین به خاطر همون کار!

زندگی من سرتاسرش پیچیدگیه!..از نسبت های خانوادگیمون بگیر برو بالا!

حالم بد بود از ساعت 14:36 دقیقه تا موقعی که به فاطمه زنگ بزنم...

 تازه خودم فهمیدم زندگی دوروزه...بقیه اش هم روز به روزه... کارپه دی یم داداش...کارپه دی یم!

کارپه دی یم...(پ.ن 1)

زندگی ارزشش رو نداره...(پ.ن.ر 1)

بعد هم صحبت با کسی که نگران واکنشش بودم...واقعا سرحالم آورد!(پ.ن.ر 2)

به نکته ای هم رسیدم!

اگر وضو بگیری و کاری رو انجام بدی...هرچندم محال باشه تو ذهنت اما انجام میشه!

الان آرومم!...آرومِ آروم!

قلندروار افتخاری گوش میکنم:

"اولین جلوه جنون منی

آخرین فرصت قمار توام

گرچه از شش جهت دچار توام

باز بیتاب و بیقرار توام

 از تو هیچم سر فراقت نیست

........"

بوی کسی که دوستش دارم رو میشنوم...!(پ.ن.ر 3)

یه نفس (دم) عمیق...بوی تو!(پ.ن.ر 4)

یه بازدم عمیق تر...آرامش تو!

دستت رو بگذار روی میز

عذاب وجدان...اضطراب... بی خوابی...غذا نخوردن

(بلند بگو) : پــــــــــــــر!

THANKS GOD!

THANK YOU SO MUCH!

and

I LOVE YOU SO SO SO SO SO

( p.s 2)

________________________________________________________________________________

پ.ن (1) : دم را غنیمت بشمار (لاتین)

p.s (2) : Sometimes a good man with a language that it knows what to thank God to understand ..
Attar was the seven cities of love
We"re still involved bending a street

p.n (2) : khoobe ke adam ba zabuni ke balad nist ham gahi az khoda tasahkor kone...ke befahmune haft shahre eshgh ra atar gasht...mahanooz andar khame yek kuche im

پ.ن (2) : خوبه که ادم گاهی به زبونی که چیزی ازش نمیدونه از خدا تشکر کنه...تا بفهمه (پ.ن 3) :

هفت شهر عشق را عطار گشت

ماهنوز اندر خم یک کوچه ایم

پ.ن (3) : تا بفهمه هنوز چیزای زیادی هست که خدا بهش داده و دیگران خیلی استفاده ها ازش بردن...ولی اون ازشون استفاده نبرده...(رسوندن منظورم به شما برام سخته...اما خودم میفهمم چی میگم)

 

 

 


چهارشنبه 90/3/11 | پیام های دیگران ()

 
 

Weblog Theme By Blog Skin

قالب وبلاگ