سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نچ

 

 

آرشیو مطالب
صفحه نخست
بهمن 89
اسفند 89
اردیبهشت 90
خرداد 90

 

 دوستان
فاطمه
سلاله
داداش محمد

 

 امکانات جانبی
RSS 2.0  

بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 11661

 

اردونامه

دیرووووووز!!!

بــــــــــــــــــــله!

مارفتیم اردو!

و عجـــــــــّـــــــــــّــب ارودویی!

خوب بود..خوش گذشت..اما ...!

خوب!

اولش که خواستیم سوار اتو بو س بشیم جا نداشتیم رفتیم ته ا تو بو س بالای بوفه(جایی که راننده وقتی خسته میشه میخوابه توش) نشستیم. 

من در وضعیت اسفباری بودم...احساس یه  هات داگ  رو داشتم بین نون باگت !

ولی جای باحالی بود!هیجان داشت!...نداهم dvd playerش رو آورده بود اومد عقب پیش ما...اما دریغ از یه آهنگ درست و حسابی!!!!

 رفتیم پارک!

در حد سوت ثانیه!

اول سلاله و فاطمه رفتن کوهنوردی...بعد منو نگار رفتیم دنبالشون!

با قند رو زیر انداز نوشتیم: " کوه "...که وقتی برگشتن بدونن مارفتیم دنبالشون!

حدود دوصفحه متلک نوش جان کردیم!...به نگار هی میگفتن کلاه قرمزی!...ماهم محلشون نگذاشتیم!

یکی دوتاشونم تا گفتن گفتیم خف بابا!...هنو دهنش بوشیر خشک میده!

بعد هم وقتی به مقدار کافی متلک خوردیم فاطمه اینا رو پیدا کردیم!...

بعداز خوردن نون و پنیر و خیار و چای(عجب صبحونه شاهانه ای ) سوار شدیم رفتیم!

بعدم رفتیم ....(یه مکان خیلی قشنگ که چشمه داره...سبز و درست و حسابی...تقریبا شبیه اوشون فشن)

جا درست و حسابی نبود!

یه جای خوبم که بود پسرا کنارش بودن!...خانوم شین هم که کلا روی ما حساس بود...پس رفتیم نشتیم تقریبا روبه روشون!...روی قلوه سنگا!!!..

رفتیم از خانوم کاف پرسیدیم بریم کوهنوردی؟گفت برید...راه افتادیم...

این نگار مثل بزکوهی(دور از جون...بزکوهی)می رفت بالا...البته منم به نسبت بقیه تند میرفتم...یعنی از ترسم بود!!!

وسطای راه دیگه داشت جونم بالا میومد...فاطمه گفت یه راه دیگه هست که خیلی آسونه...جاده ماننده...بیاید از اون بریم...

فاطمه هم عین من میترسید!

من گفتم باشه...بریم پایین!

بعد از یخده فک زدن قرار شد که بریم پایین(من و فاطمه) و از اون ور بریم بالا!

سلاله و نگارهم رفتن خودشون بالا!

ما هنوز داشتیم میرفتیم پایین که رسیدن بالا!!!!!

رسیدیم پایین که خانوم کاف مچمون رو گرفت!

گفت نرین بالا به اون دوتاهم بگین بیان پایین!

بعد از یه عالمه فک زدن...دیدیم قرار نیست قبول کنه به سلال اینا گفتیم بیان پایین...اما اونا که نمیفهمیدن هی برامون دست تکون میدادن!!!

وقتی داشتن میومدن پایین دیدیم که پسراهم بالا بودن!

نگار اینا اومدن پایین!

.....زیاده بقیه اش بمونه...برسیم جاهای بهتر

ناهار: گوشت خر ماسیده + برنج + سالادی که از دهن گاو کشیده بودن بیرون + دو میلیمتر سس + نوشابه

ناهارو که سلاله با حرفاش زهرمون کرد!!

یخ هم کرده بود ...تقریبا نصف غذاهارو ریختیم تو باغچه!

بعد رفتیم پاهامونو کردیم تو آب و بعدم جفت پا پریدیم تو آب!

 

حالا بریم قسمتهای درام!

واقعا ...

بی ادبا!

با اون شلوار خونواده هاشون!

داشتن با موتور میرفتن توی وسایل ما!!!!!

ما از محل حادثه دور بودیم

لیلا ها برامون وسایلمون رو اوردن!!!!

گفتیم چرا آوردین؟؟؟؟؟!!!!!

- آخه گفتن یا بردارید یا با موتور میام روشون!

حرصم گرفته بود!

میخواستم بزنم لهشون کنم!

خیلی پرو بودن...میوه های مارو برداشته بودن پوست کنده بودن..خورده بودن...مونده بود یه سیب و یه پرتقال!!!

منم جلوروشن پرت کردم تو رود گفتم بچه اینا نجسه!...بهتره نخوریم!!

این داستان ادامه دارد!...

 

 


سه شنبه 90/2/6 | پیام های دیگران ()

 
 

Weblog Theme By Blog Skin

قالب وبلاگ